جدول جو
جدول جو

معنی رنگ نمودن - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ نمودن
(تَ دَ)
حیله بکار بردن. نیرنگ نمودن. رنگ کردن. رنگ ساختن. مکر نشان دادن:
همان جادوان ساخت تا روز جنگ
نمودند هر گونه افسون و رنگ.
اسدی.
رجوع به رنگ کردن و رنگ ساختن شود.
، در تداول امروز، فریب دادن کسی را. رجوع به رنگ کردن شود
لغت نامه دهخدا
رنگ نمودن
حیله بکار بردن، مکر نشان دادن
تصویری از رنگ نمودن
تصویر رنگ نمودن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روی نمودن
تصویر روی نمودن
رو نمودن، روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو نمودن
تصویر رو نمودن
روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضنت نمودن
تصویر ضنت نمودن
خساست به خرج دادن، بخل کردن، دریغ کردن، ضنت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَ دَ)
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن:
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.
سنایی.
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضۀ زنگارفام.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار:
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
لغت نامه دهخدا
(تَهْ بُ کَ دَ)
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) :
شب تیره چون چادر مشکبوی
بیفکند و بنمود خورشید روی.
فردوسی.
چو شاه جهاندار بنمود روی
زمین را ببوسید وشد پیش اوی.
فردوسی.
چنین تا شب تیره بنمود روی
فرستاده آمد همی زین بدوی.
فردوسی.
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی.
فرخی.
به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار.
فرخی.
آنجا که حسام او نماید روی
از خون عدو گیا شود روین.
عسجدی.
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصاف شکست.
مسعودسعد.
نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد
ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود.
مسعودسعد.
جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280).
خرامان روز روشن روی بنمود
بسان نوعروسان چهره بگشود.
نظامی.
روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب
می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری.
سعدی.
امیدوار تو جمعی که روی بنمایی
اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید.
سعدی.
ای که انصاف دل سوختگان می ندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی.
سعدی.
، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) :
روی به محراب نمودن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز.
رودکی.
به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) :
هر آن سختی که با تو روی بنمود
گر آسان گیریش آسان شود زود.
ناصرخسرو.
تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275).
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکال و از عمل.
مولوی.
این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن:
به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود
که در دماغ خیال من این قدر می گشت.
سعدی.
، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ کَ دَ)
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) :
خدایم سوی آل اوره نمود
که حبل خدایست خیرالرجال.
ناصرخسرو.
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.
(بوستان).
رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ بَ نِ / نُ / نَ دَ)
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) :
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) :
شما را چه رو می نماید در این
که بی نیکمردان مبادا زمین.
نظامی.
- رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) :
چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز
ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا.
آصفی (از آنندراج).
، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) :
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.
مولوی.
در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ)
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ کَ دَ)
هنر خود را نشان دادن. هنرنمایی کردن، دلیری کردن و مهارت به خرج دادن:
ز سوی دگر گیو پرخاشخر
ز بازو نمودی به گردان هنر.
فردوسی.
به شمشیر هندی و رومی سپر
نمودند هر دو به بازو هنر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ سِ پَکَ دَ)
درنگی کردن. کندی کردن. آهستگی کردن. تأخیر کردن. تدکل. فشل. هلهله. (منتهی الارب) : هنبته، سستی و درنگی نمودن در کار. عوق، عوقه، عیق، درنگی نماینده. (منتهی الارب) ، ادامه دادن. باقی نهادن: ادامه، همیشه داشتن چیزی را و درنگی نمودن در آن. (از منتهی الارب). غرب، تمادی و درنگی نمودن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ گُ تَ)
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن:
سواری فرستاد نزدیک شاه
یکی نامه بنوشت و بنمود راه.
فردوسی.
مرا این هنرها زاولاد خاست
که هرسو مرا راه بنمود راست.
فردوسی.
اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص).
سوی همه چیز راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما.
ناصرخسرو.
گرت راهی نماید راست چون تیر
از آن برگرد و راه دست چپ گیر.
سعدی.
، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی:
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نماینده راه.
فردوسی.
براین است دهقان که پروردگار
چو بخشود راهت نماید بکار.
فردوسی.
همه راه نیکی نمودی به شاه
هم از راستی خواستی پایگاه.
فردوسی.
بگفت او ز کار پسر شاه را
نمودش یکایک بدو راه را.
فردوسی.
چنان چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنمای و بگشای راز.
فردوسی.
ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی
که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید.
ناصرخسرو.
راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست.
ناصرخسرو.
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمایند.
ناصرخسرو.
بر علم مثل معتمدان آل رسولند
راهت ننمایند سوی علم جز این آل.
ناصرخسرو.
ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190).
باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش
عقلم نمود راه که این عود احمر است.
ابن یمین.
و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود.
- راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334).
- راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن:
دزد را شاه راه و رخنه نمود
کشتن دزد بیگناه چه سود؟
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن:
لاله از شرم چهره، رنگ نهاد
شکر از شور خنده تنگ نهاد.
ظهوری (از بهار عجم).
، رنگ کردن. رنگین کردن:
ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین
اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ تَ)
درنگ کردن. تأخیر نمودن. کندی کردن. تری. تعریش. تفخذ. تهنید. معارّه. (منتهی الارب) : تعجس، درنگ نمودن و بازایستادن. تقطی، درنگ و تأخیر نمودن. مداومه، همیشه داشتن چیزی را و درنگ نمودن در آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روی نمودن
تصویر روی نمودن
نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجش نمودن
تصویر رنجش نمودن
آشکار کردن رنجش خود، شکایت کردن گله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه نمودن
تصویر راه نمودن
ارائه طریق، دلالت، نشان دادن راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی نمودن
تصویر روی نمودن
((نُ دَ))
توجه کردن، اتفاق افتادن، در خاطر گذشتن
فرهنگ فارسی معین